۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه


جنبش دانشجویی ایران و مسئله ی عقلانیت


مقدمه : سوژه ی رهایی و تکامل

در بحث راه های رهایی و تشخیص سوژه ی رهایی بخشِ جامعه، سخنان فراوان و گاه متناقضی بیان شده است. فلسفه کلاسیک یونان صنف خود(عالمان و فلاسفه) را بیشتر سوژه رهایی جامعه پنداشته اند. این تفکر نخبه گرایی و آریستوکرات مآبانه تا زمان علمای مسلمانی مانند ابن خلدون و فارابی و خواجه نصیر و میرفندرسکی تا افرادی مانند سید قطب و شیخ فضل الله نوری نیز ادامه داشته است. اندیشه ورزانی که معتقد بودند: « تنها راه سعادت بشر و رهایی جوامع این است که یک "عالم دینی" -در مورد یونانیان یک "حکیم و فیلسوف" برجسته- یا جمعی از آنان باید وارد حاکمیت شوند یا در جایگاه وزارت قرار گیرند و مردم را از این رهگذر هدایت کنند » ، همواره سایه های تفکر خود را بر اندیشه های سیاسی نوین نیز انداخته اند.

مشکل این رویکرد این است که در وهله ی اول با جانشین کردن هدایت و تفکر خود نسبت به سایر اقشار جامعه و نگاه فرا طبقاتی به دولت و حاکمیت و تقسیم جامعه به «عوام و خواص» ، یک تقسیم کار آهنین در حوزه ی تفکر و نقد و سیاست ورزی فراهم می سازند و با کانالیزه کردن این حوزه، جامعه را مستعد استبداد پذیری می نمایند. ضمن اینکه برای هدایت جامعه، فلسفه و یا بخش هایی از علوم دینی را کافی می پندارد و جانشینان مردم در کرسی حاکمیت را نیز به نوعی مبری از خطاهای مردم عادی در نظر می گیرد و به اعتبار چنین فرض هایی، ساختار و نهاد نظارتی مردمی بر حاکمان جامعه (از طریق جامعه مدنی) را به سادگی و سهولت بر نمی تابند.
افرادی مانند سن سیمون و یا حتی ملی گرایان اقتصادی آلمانی مانند فردریک لیست، صنعت گران و خود صنعت و حاملان عناصر صنعت را سوژه ی رهایی بخش پنداشته اند. عده ای رشد علمی و پیشتازی فناورانه و تکنولوژی را عامل اصلی توسعه و آزادی جوامع و ترقی آن ها برشمردند. اما نقد وارده به آنها نیز این واقعیت است که این گروه ها در تناقض گویی های خود به این سوال پاسخ نمی دهند که نفس تحول علمی و توسعه ی فناورانه و صنعتی، خود در چه بستری و در چه شرایط اجتماعی و تاریخی و نهادی ِ خاصی امکان بروز و ظهور دارد؟
 اینان مانند نظریه پردازان توسعه ی همفکر با اقتصاد دانان نئوکلاسیک -که سرمایه گذاری هرچه بیشتر را عامل توسعه می پنداشتند- "عاملِ عامل" ها یا "عوامل آن عامل" را بیان نمی کردند. بطور نمونه این سوال که "خود سرمایه گذاری بیشتر تابع چه عواملی می باشد" همچنان سوالی بی پاسخ باقی ماند و این نهادگرایان بودند که رشد اقتصادی و رشد سرمایه گذاری را به عنوان «نتیجه ی توسعه» و نه «نفس توسعه» شناسایی کردند.
پس از نظریات "نخبه گرا" و "عالـِـم محور" در تعیین سوژه ی رهایی و تکامل بشریت و جامعه ی بشری، نظریاتی با رویکرد "طبقاتی" و "اقتصادی" مطرح شدند. مارکسیست ها بطور خاص "خلق" و "توده" ای که رهبری "طبقه ی کارگر و حزب طبقاتی کارگران" را پذیرفته باشد، سوژه رهایی و توسعه در دوران معاصر می دانند. در مقابل لیبرال ها و نئولیبرالیست های اقتصادی از بحثی تحت عنوان «توسعه ی همراه با توزیع قطره چکانی» صحبت می کنند.
منطق Trickle-Down در این چهارچوب مدعی است که چون سرمایه گذاری و مصرف منطقی توسط طبقات ثروتمندتر جامعه صورت می پذیرد، لذا باید حداکثر حقوق مالکیتی و سایر امتیازات برای این طبقه در نظر گرفته شود تا سرمایه گذاری باعث رونق اقتصاد شود. آن ها استدلال می کنند که این سرمایه گذاری باعث سرریز ثروت از بالا به سمت طبقات پایین تر می شود و افرادی که صرفاً نیروی کار خود را به فروش می رسانند، از این طریق منتفع می شوند. به این ترتیب راه توسعه از طریق توجه به «منافع کارآفرینان و حقوق سرمایه داران» خواهد بود.
 به نظر می رسد تئوری های معطوف به رویکرد "طبقاتی" ، "اقتصادی" و "جامعه شناختی" ، بیشتر بر واقعیت منطبق بوده و علمی تر باشند.

هرچند سوگیری های طبقاتی و ایدئولوژیک به شدت در تعیین نوع رویکرد موثر است. اما گاه و بی گاه همین نظریات مدرن در باب رهایی بشریت نیز، به بیماری ها و مشکلات نظریات گذشته دچار می شوند. به عبارت دقیق تر زمانی که جوامع شرایط خاص عینی لازم را ندارند و یا به قدری تکامل یافته نیستند تا در چهارچوب این نظریات تکمیل شوند و یا حتی در شرایطی که جامعه مدنیِ همتراز برای عینیت بخشی به آن رویکرد ها وجود ندارد، در این مرحله گاهی متفکرین و ایدئولوگ های نماینده ی این رویکردها، سوژه ی رهایی را جا به جا می کنند و نقش سوژه ی "آگاهی بخش" را با سوژه ی "رهایی بخش" مخلوط نموده و گاهی آن دو را جا به جا می کنند.

این رویکرد "جانشین گرایانه" که نخبگان را دوباره بر جای مردم و یا طبقات مترقی قرار می دهد، ممکن است "نیروی پیشتاز سیاسی و مبارز"، "سازمان انقلابی پیشتاز و یا گروه نظامی" ، "حزب سیاسی"، "روشنفکران" ، "روزنامه نگاران" و یا "جنبش دانشجویی" را در برهه هایی از تاریخ سوژه ی اصلی خود قرار دهند و رهایی و تعالی جامعه را از طریق انکشاف و تکامل و عملیاتی شدن سایر جنبش ها و جریانات سیاسی دنبال کنند. این پدیده در جوامع توسعه نیافته و عقب مانده و یا کشورهای فاقد جامعه ی مدنی و یا حتی جوامع گرفتار شده در بند دیکتاتوری های نظامی قابلیت ظهور بیشتری دارند. چرا که در شرایط خاص این جوامع، امکان حیات تشکیلات های رسمی و آگاهی بخش از راه های رسمی و علنی وجود ندارد و مقیاس ارتباط "سوژه های آگاهی بخش" با "سوژه های رهایی بخش" جامعه پایین است و یا گاهی "سطح فرهنگ سوژه ی رهایی بخش" به شدت نازل است. در این موارد دیده می شود که حالتی اضطراری توسط نیروهای پیشتاز و تحصیل کرده تر جامعه به نمایش در می آید و این بار «سوژه ی آگاهی بخش» خود را «سوژه ی رهایی بخش» نیز تلقی می نماید و منفصل و فارغ از بدنه ی اصلی مردم - و یا آن جماعتی که قادر و مایل و ذی نفع در تغییر و یا اصلاح روابط جامعه است- ، اقدام به کنش مستقیم و عمل سیاسی خود بنیان علیه روابط موجود می کند.

این تجربیات به لحاظ سنگین شدن بار وظایف نیروهای فعال و ناتوانی آن ها در تداوم راه و به واسطه ی اهمیت یافتن نقش رهبر گروه و یا نقش یک روشنفکر خاص، اغلب یا به جنبش هایی نا موفق تبدیل می گشتند و یا به «موفقیت های بدتر از شکست» دچار می شدند و با گرایش یافتن به استبداد و دیکتاتوری نخبه گرایانه و یا حزبی، آرمانها و اهداف خود را نیز بد نام می ساختند.

محدودیت های جنبش دانشجویی در تحول بخشی و ضرورت درک عقلایی

جنبش دانشجویی نیز مانند هر گروه محدود دیگری دارای محدودیت های عینی برای تغییر جامعه است. در وهله ی اول، کل جنبش دانشجویی (اگر تمام دانشجویان یک کشور را فعال در این جنبش فرض کنیم) تنها 4 الی 5 درصد آن جامعه را تشکیل خواهند داد. در وهله ی دوم، جنبش دانشجویی علیرغم امتیاز عدم وابستگی مالی و خانوادگی قابل توجه، به واسطه همین امتیاز نقصی جدی دارد و آن این است که اعتصاب کردن او برای مطالبات برون دانشگاهی بی نتیجه خواهد بود و یا عملکردش و توانایی مالی در سازماندهی خویش در سطح کلان و ملی (مستقل از احزاب و جریانات سیاسی) کاملاً ضعیف است. لذا ایده های برخی متفکرین در جنبش دانشجویی ماه می فرانسه 1968 پیرامون رهبریت جنبش دانشجویی و یا سوژه تغییر بودن آنان به همراه روشنفکران، بی نتیجه بودن خود را به خوبی نشان داد. چنین تجربیاتی در ایران بطریق اولی وجود دارد و نمونه ی دقیق آن حوادث هجدهم تیر سال 1378 در تهران است. جمع بندی ها این واقعیت را ثابت می کند که دانشجو و جنبش دانشجویی را نه یک سوژه ی «رهایی بخش» که سوژه ای «آگاهی بخش» باید تلقی نمود.

محدودیت دیگر، محدودیتی است که سایر تشکل ها و گروه های نخبه ی جامعه برای کسب قدرت دارا هستند. دانشجویان بطور مستقیم منافع مردم یا یک طبقه ی خاص را نمایندگی نمی کنند. فضای آکادمیک بخصوص در ایران محیطی متشکل از طبقات و گروه های فرهنگی و قومیتی مختلف است. تفاوت های جوّ دانشجویی با محیط واقعی جامعه (بخصوص در دانشگاه های بزرگ) و اختلاف ذهنیت دانشجویانی که بیشتر وقت خود را در این محیط می گذرانند و بیگانگی آنان را نسبت به کل جامعه، هر روزه تشدید می شود. لذا دانشجویان باید به این محدودیت ها آگاه باشند تا بتوانند وظایف اساسی خود را برای ایجاد تحول مثبت در کل جامعه به خوبی ایفا نمایند.

جنبش دانشجویی می تواند اهدافی صنفی نیز داشته باشد که به حقوق خود "به مثابه یک دانشجو" باز می گردد. اما چنین اهداف و مطالباتی (در سطح صنفی) الزاماً به تشکیل یک «جنبش» نمی انجامد. جریانات و فعالیت های دانشجویی زمانی در چهارچوب یک "جنبش" معنا می شوند که «درخود» و «برای خود» نباشند. بلکه منافع «دیگری» را مانند «منافع خویشتن» و متصل به «منافع خویشتن» درک نمایند.

مسئله اینجا برای جنبش دانشجویی ایرانی در "بازگشت به خویشتن" خلاصه می شود. درک اینکه حد و حدود و توان کنش دانشجویی چیست و وظایفی که می توان با این حد از توان پیش برد چیست؟ حدِّ یقف مطالبات جنبش دانشجویی کجاست و در شرایط فعلی، شرایط عمل به وظایف تاریخی و پیشبرد مطالبات این جنبش چه کاستی ها و نقصان هایی دارد؟

جنبش دانشجویی، دیالکتیک «جنبش بودن» و «عقلایی» بودن

پیش از این گفتیم "بازگشت به خویشتن" برای یک فعال دانشجویی -که عضوی از بدنه ی جنبش دانشجویی است- در ابتدا با درک ضوابط و شرایط عمل به وظایف خویش همراه است. سوژه ی فعال دانشجویی از سویی پر شور و هیجان است و بدون آرمان و افق اجتماعی انگیزه و اراده ی عمل نخواهد داشت و یا در غیر این صورت در میانه ی راه به طــُرُق مختلف از جنبش دانشجویی و مطالبات مردم خواهد برید. فعال دانشجویی ِ نوعی که دل در گروی مردم خویش دارد، قاعدتاً باید تکلیف خویش را با آرمان های خود مشخص کند.

اگر بر اساس احساسات و یا جو زدگی سیاسی و یا به قصد شهرت وارد کنش سیاسی و دانشجویی شود، دیر یا زود به یک زائده سرافکنده مبدل خواهد گشت و چنان که گفته شد از جامعه خواهد برید. اما اگر "دگرخواهی" یک فعال دانشجویی، دگرخواهی عقلانی و مبتنی بر "عقلانیت جمعی" یا "عقلانیت معنایی" باشد، کنش فرد در جنبش دانشجویی پایدار تر و مستحکم تر خواهد بود. دانشجو مانند هر قشر دیگر دارای "عقلانیت ابزاری و فردی" و "عقل معاش" نیز هست. او اگر نتواند تعادلی میان زندگی شخصی و معیشت و منافع فردی خویش و منافع جمعی ملت و طبقه ی خویش برقرار نماید، قاعدتاً در پیشبرد هردو به مشکل برخواهد خورد.

 منافع فردی ذیل معنا یابی زندگی جمعی طرح می شود و جدا از آن نیست. رسیدن به درک دیالکتیکی میان این دو مقوله، قاعدتاً دانشجو را به درک درستی از «دانشجویی بودن» و «جنبشی بودن» و «آرمان خواهانه بودن» عمل سیاسی خویش خواهد رساند. یک دانشجو از آنجا که  در یک محیط علمی قرار دارد، قاعدتا ً باید برای حفاظت از شان خویش نزد مردم و محیط آکادمیک، عملی متفاوت با کنش سیاسی اقشار لمپن جامعه یا مالکان خرُد ، داشته باشد و شیوه های پیشرفته تری در مطالبه گری پیشه نماید. به همین جهت تقلیل جنبش دانشجویی به آکسیونیسم و تجمع محوری (آنهم تنها در سطح محیط های دانشگاهی) نا صحیح است. دانشگاه شاید مبداء تحولات باشد، ولی الزاما مقصد تحولات نیست! به همین جهت دانشجو نباید انتظار داشته باشد در شرایطی که محیط مناسبی برای عموم جامعه خویش وجود ندارد، به شکلی مذبوحانه، شرایط برای محیط دانشگاهی مناسب باشد.
 برای آن فعال دانشجویی که در سطح "خود انگیخته" و بعبارتی "کنش برای خود" فعالیت می کند، این امر ضروریست درک نماید: «اگر بی قانونی و نقض حقوق انسانی و نبود آزادی بیان و کمبود امکانات رفاهی و نامناسب بودن محیط علمی و سایر نقصان های محیط دانشگاهی از لحاظ صنفی وجود دارد، بطریق اولی این مسائل در جامعه نیز وجود دارد. لذا مشکلات صنفی و مالی یک دانشجو جدا از مشکلات کل جامعه نیست».

هر گروهی از جامعه به قاعده ی توان خاص خود می تواند وارد کنش برای تحول در امور شود. زمانی که دانشجو به درکی مشخص از لزوم تحولات ذهنی و عینی در سطح کلان جامعه برسد و ارتباط آن را با خود درک نماید – یا اصطلاحاً به نوعی عقلانیت جمعی و معنایی برسد- آن گاه می تواند از ظرفیت ها و امتیازات و برتری های خود در راه پیشبرد روند تحول استفاده نماید. به همین جهت لازم است که این سوژه ی تحول خواه از ظرفیت هایی چون آگاهی اجتماعی و سیاسی بیشتر و دانش بیشتر و آگاه بودن به روابط و نیروهای درونی ساختار حاکم ، و همچنین جرات و شجاعت خویش(که در قیاس با سایر اقشار و طبقات جامعه بیشتر است) در این راستا استفاده نماید. صدالبته این منوط به این است که دانشجو واقعا چنین امتیازاتی را نسبت به سایر گروههای جامعه داشته باشد و مثل دانشجوی ایرانی دهه 90 نباشد! اگر نه، در مرحله ی نخست باید چنین تمایزاتی را کسب نماید.

تزریق عقلانیت همچنان از احتیاجات حیاتی جنبش دانشجویی ایران

عده ای این درک را دارند که در گذشته جنبش دانشجویی ایران غرق در شور و هیجان و آرمانخواهی صادقانه بوده است و برخوردهای سلیقه ای و سرکوب های جناحی در دوره ی حاکمیت دولت محمود احمدی نژاد باعث تزریق عقلانیت در این جنبش شده است.

این ایده چه به لحاظ نظری و چه به لحاظ واقعی و عینی نادرست است. هم پس از سقوط جریان تنگ نظر برادران دانشجو از کرسی ریاست بر دانشگاه های کشور دانشگاه ها همچنان به صحنه ی تجمعات و تحصنات تبدیل شدند و شور و هیجان در جمعی از دانشجویان گسترش یافت و هم به لحاظ نظری، بدیهی خواهد بود که سرکوب هرگز قابلیت ایجاد بستر برای تزریق عقلانیت و سیاست ورزی را به همراه نمی آورد.

منظور از عقلانیت برای فعال جنبش دانشجویی در اینجا عبارت است از : درک ارتباط و وابستگی منافع خویش با دیگری، درک نیازها و خواسته ها و منافع خود، افزایش سطح شعور سیاسی و اجتماعی خویش به نسبت عموم مردم، کسب توانایی اقناع اساتید و دیگر نخبگان دانشجویی به منظور همراهی با خود، درک فرهنگ و سبک زندگی و آیین ها و عقاید مذهبی عموم مردم و عدم گسست کامل و رویارویی رادیکال با آن ها ، درک روش های سیاست ورزی و امتیاز گیری از دولت ها و کسب توانایی بیان منطقی مطالبات و اقناع و استدلال مستحکم و بی واهمه و ایجاد فضاهای جدید برای آزادی بیان و راه های جدید برای استقلال عمل ...

بدون رعایت این موارد و رسیدن به این درجات و همراه کردن این ملاحظات با شور و حرارت و آرمان گرایی نمی توان دست به هیچ عمل مشترکی در حوزه ی دانشجویی زد. تزهایی مانند اینکه "ما جریان دانشجویی (...) را در درون جنبش دانشجویی به حساب نمی آوریم و با آنان وارد همکاری برای اهداف مشترک نمی شویم و به مطالبات آنان کاری نداریم" یا اینکه "کرسی های مناظره بین فلان تشکل وابسته به نظام به معنی مشروعیت بخشی به آنان است" و یا "ما اساساً ریاست دانشگاه یا مسئول کمیته انضباطی و یا مسئول امور فرهنگی را به رسمیت نمی شناسیم تا در ارتباط با حقوق دانشجویی خویش و یا اجرای یک برنامه ی خاص با آنان وارد مذاکره شویم" و سایر این نوع تزهای منزه طلبانه، ترمز کنش های دانشجویی خواهد بود.

 تعلق خاطر به درگیری دائم و فرسایشی با مسئولین دانشگاه ها و سایر نهادها و در انتها ایجاد بهانه های کوچک برای شکل دهی به تجمعات بزرگ و "خود نمایی های درون آکادمیک" راه به جایی نخواهد برد و مادام که به فهم این واقعیت نائل نشده باشیم، نمی توانیم کاری از پیش ببریم. در این راستا بی شک نباید انضباط تشکیلاتی و برخورد قاطع با عناصر آنارشیست که صرفا به دنبال کسب شهرت و یا اعلام حضور و گاهی حتی جذب جنس مخالف اند را نادیده گرفت و این انضباط قطعا ً جزئی از بازتاب های تولد عقلانیت در درون جنبش دانشجویی ست. عقلانیتی که بهانه های جریانات واپس گرا و بحران ذی را در درون دانشگاه و در سطح جامعه به حداقل خواهد رسانید و امکان بیان مطالبات مردم را در سطح آکادمیک و فرا آکادمیک فراهم خواهد ساخت.

این نظرات نه به واسطه ی روی کار آمدن یک دولت نزدیک به اصلاحات و یا معقول تر نگاشته شده است و نه برای آرام کردن فضای دانشجویی. بلکه نگارنده معتقد است و بارها بر این مواضع پا فشاری نموده است که در دوران احمدی نژاد نیز امکان فعالیت جنبش دانشجویی وجود داشت و فشارهای دولتی نباید مانع فعالیت دانشجویی شود. در غیر این صورت ما جریانی وابسته به دولت ها خواهیم بود که با باز بودن و یا بسته بودن شرایط دانشگاه ها، خود را تعریف می کنیم.
به هر روی، مادام که پارادایم بی عملی و تمایل به نمایش خویشتن به پارادایم عمل، بدون تمایل به نمایش خویشتن تبدیل نشود، جنبش دانشجویی همچنان قربانیِ مظلومِ فریب ها و خود فریبی ها خواهد بود.

12/07/92

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه


جنبش دانشجویی ایران و تکامل آن در ارتباط با مردم، دولت و دانشجویان
رضا اسدآبادی
تبارشناسی جنبش دانشجوییِ ایرانی
بی شک در ابتدای امر این اشکال بر نگارنده گرفته می شود که چیزی به نام "جنبش دانشجویی" در ایران وجود ندارد. کما اینکه گفته می شود چیزی به نام "دانشگاه"، "جامعه مدنی"، "حزب" و ... نیز در ایران وجود ندارد. این ها اساساً همگی سوژه هایی وارداتی محسوب می شوند و هنوز نهادها، قوانین و فرهنگ و ساختار متناسب با آنان در ایران وجود ندارد. همچنین ایران یک جامعه ی شرقی  را دارا است و همچنان که ویتفوگل جغرافی دان دترمینیست آلمانی می گوید: در جوامع شرقی توسعه نیافته، سایر ساختارها نیز به تبع توزیع مالکیت اقتصادی، توسط همان دولتی که نان مردم را توزیع می کند ، هدایت و توزیع می شوند. در این جوامع احزاب (اگر حزب رسمی و واقعا فعال باشند) دولت ساخته اند یا از خارج کشور خط می گیرند و اگر جنبش دانشجویی نصفه و نیمه ای هم بوجود بیاید، حزب ساخته و وابسته به جریات سیاسی حاکم است و یا از جریانات ذی نفعی در خارج مرزها خط و ربط و کمک می گیرد. در غیر این صورت در یک جریان دانشجویی کوچک (که در نطفه خفه می شود)، باقی می ماند.
جنبش دانشجویی بوجود آمده از بدنه جریان سیاسی دولت ساخته ی جبهه ملی تا حزب وابسته به شوروی ِ توده (که از دیدگاه نگارنده با این وجود هر دو از گروه های سیاسی درجه یک، مترقی و فعال بودند و هنوز نیز احزابی با قدرت و نفوذ آن ها در تاریخ ایران ثبت نشده است)، در جریان نهضت ملی شدن صنعت نفت نقش ویژه ای ایفا کردند. جنبش دانشجویی در این دوره چیزی جز این دو جریان سیاسی عمده نیست. چنان که می بینیم از سه شهید جنبش دانشجویی در شانزدهم آذر سال 32 دو نفر عضو حزب توده و یک نفر عضو جبهه ملی هستند.
می توان گفت که تا زمان پیروزی انقلاب در سال 1357، هر جریان یا محفل دانشجویی که در کشور شکل می گرفت، به دو دلیل عمده: 1) نداشتن پشتوانه  حزبی – دولتی  و  2) سرکوب وحشیانه رژیم پهلوی ، در نطفه خفه می شد.
 سطح سرکوب ها به گونه ای بود که دانشجویان برای فعالیت سیاسی باید سطح مطالعات خود را بالا می بردند تا وقتی در خارج از کشور در حال تحصیل هستند، بتوانند در دو تشکل کم اثر "کنفدراسیون دانشجویان" (که متشکل از فعالان جبهه ملی و نیروهای حزب توده و بخش اندکی از فعالان چپ گرای مستقل از حزب توده، بود) و "انجمن های اسلامی دانشجویان خارج از کشور" (که توسط ملی مذهبی ها و جریانات سیاسی مسلمان مثل هیئات موتلفه و مجاهدین خلق و نهضت آزادی ایران تغذیه می شد)، به فعالیت بپردازند.
در شرایطی که جنبش دانشجویی در ایران با مختصات خودش همچنان نیرویی ضعیف و وابسته به جریانات حزبی بود،  ما در مقابل در همان دوره ها، جنبش دانشجویی آلمان غربی را مشاهده می کنیم که به رهبری اولریکه ماینهف و آندریاس بادر در مقابل دولت و تمام احزاب می ایستند و بخشی از ادبیات جنبش دانشجویی رادیکال را بوجود می آورند.
 از سویی در جریان جنبش ماه می سال 1968 در فرانسه را داریم که نماد جنبش های دانشجویی شده و نیروهای آن حتی حزب کمونیست فرانسه را نیز مورد حمله قرار می دهند و در مقابل مواضع آن ها نیز می ایستند. جنبش دانشجویی در آرژانتین، شیلی، ماجرای میدان تیان آنمن در چین (که جریان چپ ضد دولت فاسد را تشکیل می داد) و... ، همواره سعی کرده اند که صرفا ً به مطالبات مردم و خود دانشجویان بپردازند. در مقابل در خاورمیانه و شمال آفریقا همچنان مانند ایران تمام جریانات دانشجویی (که اتفاقا مثل کشور ما ضعیف کار می کنند) را یا وابسته به اخوان المسلمین می بینیم و یا به تبع جریانات چپ بعثی (سوسیال ناسیونالیسم عرب) حرکت می کردند و هویت مستقلی نداشته اند یا مانند کشورهای غیر عرب زبان - مثل ترکیه و پاکستان- اساسا جریان دانشجویی قدرتمند و در خور توجهی نداشتند.
این مسئله همواره در جامعه ی ایرانی پسا انقلابی نیز دیده شده است. دفتر تحکیم وحدت و اتحادیه های انجمن های اسلامی پس از انقلاب زیر بال جریانات حزبی قرار گرفتند و گرایش جریان مذهبی انجمن های اسلامی دانشجویان به مکتب امام و شکل گرفتن جریان خط امام، موجب شد که تحکیم وحدتی های ابتدای انقلاب عملاً به شاخه دانشجویی حزب جمهوری اسلامی تبدیل شوند. از سویی در مقابل اعضای دانشجوی سازمان مجاهدین خلق (فرقه رجوی) و همچنین دانشجویان ملی – مذهبی اغلب در دانشگاه ها با تشکل "جامعه ی دانشجویان مسلمان" شناخته می شدند که شاخه دانشجویی فعالی محسوب می شد. سازمان فداییان خلق در "سازمان دانشجویان پیشگام" متشکل می شدند. حزب توده در ابتدای انقلاب علاوه بر این خود نیز رسماً شاخه دانشجویی داشت. از سویی گروه هایی مثل سازمان پیکار نیز ، کمیته ی دانشجویان (میم.لام) را تشکیل دادند.
پس از درگیری های دهه ی شصت نیز، بسیج دانشجویی به عنوان یک نهاد وابسته به جریانات اصول گرایی و نماینده ی گفتمان جنگ تحمیلی از زاویه ی راست در دانشگاه مطرح شد و انجمن های اسلامی نیز که همیشه محتاج به دولت ها بودند، با توجه به شرایط سیاسی کشور گاهی به سمت اصول گرایان متمایل می شدند و گاهی به سمت کارگزاران و گاهی حامی اصلاح طلبان بودند.  به طوری که ما از باب نمونه، می بینیم که پس از پایان دوره ی ریاست جمهوری خاتمی، عملاً چیزی به نام دفتر تحکیم طیف علامه باقی نمی ماند. همچنین ما می بینیم که از سویی اتحادیه انجمن های اسلامی مستقل (که حامی جدی گفتمان دولت نهم و دهم بود و از مدیریت دانشگاهی این دولت تمام قد در برابر مدیریت های قبلی دفاع کرد) این روزها با بحران های اساسی مواجه است و در آینده ممکن است به لحاظ سیاسی تشکیلاتی دچار مشکلات جدی شود و نتواند با حمله به دولت فعلی، دیگر به این راحتی فرار به جلو کند. یا حتی تشکلی مثل، جامعه ی اسلامی دانشجویان سال گذشته طی بیانیه ای تلویحاً این تشکل نسبتاً قدیمی را شاخه دانشجویی جبهه ی پایداری اعلام می کند و آن را نزدیک ترین جریان به گفتمان خود در طول تاریخ انقلاب می خواند و طبیعتاً با این اعلام موضع، این تشکل خود را رسماً به یک فحش نامه نویس کوچک به سیاست های دانشگاهی دولت جدید تقلیل داده است.ضمن اینکه باید بدانیم که در ایران دانشجویان فعال صرفاً صاحب ایدئولوژی های خاص (چپ،لیبرال،اسلامی،ملی و...) نبودند. بلکه علاوه بر آن ها، فعالان دانشجویی به راحتی با احزاب و یا دولت ها و ارگان های برون دانشگاهی ارتباط می گرفتند و وابسته می شدند و به اعتبار چراغ سبزهای آنان و کمک های آنان فعالیت می کردند.
  به این ترتیب، در ریشه یابی این واقعیت که چرا : «ما اساسا جنبش دانشجویی به معنای خاص خود نداریم»، و یا «اگر داشته باشیم، آن را باید جنبش دانشجویی بی خاصیتِ وابسته بنامیم» ، چهار علت اصلی وجود دارند:
1.       به دلیل اینکه در ایران غالباً دولت ها استقلال نهادهای مدنی را به رسمیت نمی شناختند و یا استقلال شان را مخدوش می کردند، به لحاظ نهادی و قانونی، دولت ها به راحتی می توانستند همانطور که احزاب را غیر قانونی اعلام می کنند، تشکل های دانشجویی را نیز منحل اعلام کنند و در صورت فشار دانشجویان حتی برای چند سال در دانشگاه را نیز اساساً ببندند. لذا جنبش دانشجویی همواره در برابر دولت ها در موضع ضعف قرار دارد. چرا که قانون نگار و قانون گذار و کنترل کننده ی این جنبش و تشکل های قانونی خود دولت (وزارت علوم) و سایر نهادهای موازی هستند. این آسیب حاد، اصلی ترین مسئله ای ست که باعث می شود ما نتوانیم به آسانی به آنچه در ایران وجود دارد، "جنبش دانشجویی" بگوییم. چه اینکه سطوح فعالیت دیدگاه های سیاسی مختلف در جنبش دانشجویی کاملا با تعویض دولت ها جا به جا می شود و حق آزادی بیان هر کدام می تواند تابعی از کیفیت رابطه ی آنان با ساخت قدرت دانسته شود. مدیریت دولتی دانشگاه های کشور به راحتی می تواند در اساسنامه ها تغییر ایجاد کند و با ایجاد نظارت استصوابی شدید در احراز صلاحیت کاندیداهای انتخابات های انجمن های اسلامی، تشکل هایی مطابق دیدگاه سیاسی خود (اصلاح طلب، اصول گرا و...) ایجاد نماید. به همین سبب نباید انتظار تابعیت دولتی نداشته باشیم. این تابیعت تا حدی است که در هشت سال گذشته -به جز انجمن اسلامی استثنایی تهران و گیلان و شاهرود-، تقریبا تمام تشکل های سیاسی غیر همسو با جریان حاکم تقریبا درو می شوند و صدای کسی بلند نمی شود.

2.       این واقعیت غیر قابل انکار است که بخشی از جنبشهای دانشجویی ایرانی قبله ی آمال برون مرزی داشته اند. روزی بهشت برین اتحاد شوروی بود، روزی در ایران پسا انقلابی و پسا جنگی، ایالات متحده قبله ی آمال می شود و روزی نیز برای آن دانشجوی حزب اللهی منطقه ی شامات دیروز قبله می شود و بجای کار در ایران در فرودگاه های کشور چادر می زنند و برای حرکت به سمت لبنان و فلسطین و سوریه لحظه شماری می کنند و در محافل شان آرزو می کنند که: "کاش ما در مصر و لبنان در کنار برادران مسلمان مان بودیم و نه در کنار یک مشت..." . این وابستگی همواره دولت ها و جریانات سیاسی مختلف را به وحشت می انداخته است و باعث ایجاد عدم اطمینان و تحمل تشکل های منتقد به لحاظ سیاسی و امنیتی بوده است.


3.       اغلب جریانات تئوریک و فکری دانشجویی افتخار خود را «با ادبیات مردم عادی صحبت نکردن» و «یک سر و گردن بالاتر بودن» ارزیابی می کردند. این غرور کاذب به دلیل اختلاف شدید بین سواد نسل های گذشته با نسل های جدید ایجاد شده است. به گونه ای که در دوره میانی حاکمیت پهلوی جمعیت بی سواد کشور 50 درصد جمعیت کشور را به خود اختصاص می داد و اکنون حتی به 10 درصد هم نمی رسد و این خود ام الامراض است.
 البته این به آن معنا نیست که دانشجو باید خود را در سطح کسی که تحلیل سیاسی علمی ندارد، پایین بیاورد. بلکه بحث بر سر بالا کشیدن سطح مردم و آموختن از مردم و درک مطالبات مردم و در نهایت پیش برد چیزی است که لاکلائو آن را «سیاست مردمی» می نامد. در مقابل مردم نیز از آنان (جنبش دانشجویی) فاصله گرفتند.بگونه ای که اگر در دانشگاهها هراتفاق و ظلمی شود،مردم بی تفاوت باقی خواهند ماند.


4.       ما عموما در باب جنبش دانشجویی با پیش فرض های غلط وارد بحث می شویم. یکی از این پیش فرض های غلط و شعاری -که نیاز است تا فعالان دانشجویی با اعتراف به آن، فریاد کنند که "پادشاه لخت است" و تابوی این ایده را بشکنند-، پیش فرض روان شناختی معروفی است که هر وقت بحث جنبش دانشجویی آغاز می شود، آن را بدون فکر و تحقیق در ابتدای گفته های خود به کار می برند. این پیش فرض که: "قشر دانشجو اساساً آرمان گرا، خواهان عدالت و برابری و ... است و چون وابستگی مادی کمتری به جهان پیرامون دارد، حرف های خود را راحت تر بیان می کند و شجاع تر است" اساساً یک پیش فرض اشتباه در وارد شدن به بحث های جنبش دانشجویی است. این پیش فرض غلط باعث ایجاد یک خطای تئوریک عظیم در میان فعالان می شود که این خطای تئوریک باعث شده است که قاطبه ی فعالان دانشجویی، به درک درستی از مفهوم جنبش دانشجویی نرسند و همین امر آنان را زمین بزند. چرا که می توان گفت اساسا ً در دوره های بروز بحران های اقتصادی شدید و در شرایطی که خانواده ی مدرن توانایی مالی پوشش فرزندان را ندارد و در شرایطی که بحران بیکاری جوانان تحصیل کرده در یک اقتصاد رانتی و استخدامی به نقطه ی حاد خود رسیده است، جنبش دانشجویی برای جوانان و دانشجویان اتفاقا می تواند "سکوی پرتاب" تبدیل شود...

... به عبارت دقیق تر، در زمانی که جامعه شرایط نا متعادل امنیتی و محیط رانتی دارد و از بحرانی جنسیتی رنج می برد و فرهنگ آن دچار مرض است، اولین گروهی که با توسل به فرصت های سیاسی از کانال جنبش دانشجویی می توانند برای خود امکانات همه جانبه ایجاد کنند، دانشجویان اند. دانشجو منزه نیست و مانند سایر اقشار بالغ جامعه به یک میزان (اگر نگوییم بیش از افراد میان سال) در خطر ارتکاب اعمال رانت خوارانه و فرصت طلبانه قرار دارد. در زمانی که برای جوان هیچ افق مشخصی برای آینده ی شغلی، اجتماعی، جنسیتی و ... وجود ندارد، توسل به گلوگاه های ارتباط با باندهای قدرت و ثروت و ارتباط موثر با آنان و حتی مزدوری یک امر کاملا ً عادی تلقی خواهد شد. چنانچه وقتی جوامع بیش از پیش کالایی می شوند و فرهنگ سرمایه سالارنه و فردگرایانه بیش از پیش در بین افراد رسوخ پیدا می کند، دانشجویان نیز همانند سایر مردم عادی (و حتی بیش از آنان) نسبت به تحولات اجتماعی و جنبش های مدنی بی تفاوت می شوند و حتی سعی می کنند که اگر جنبش و حرکتی نیز وجود دارد، از آن برای برآورده کردن اهداف شخصی بهره برداری کنند.

 در اطراف و اکناف ما فعالان دانشجویی پر است از موارد و حرف و حدیث های درست و نادرست در مورد ارتباط فلان جریان دانشجویی و یا فعال دانشجویی با فلان حزب و یا فلان کاراکتر صاحب قدرت و ثروت و زدوبند با فلان نهاد نظامی  و سیاسی و یا حتی تلاش برای استفاده ی سابقه ی سیاسی برای جذب جنس مخالف و حتی تلاش برای هزینه دادن به منظور ایجاد امکان برای خروج از کشور و پناهندگی و...
 پس می توان گفت که تا کنون این منزه انگاری جریانات دانشجویی در کشور و پاک دست دیدن قشر دانشجو به عنوان پیش فرض، ما را به ناکجا آباد تحلیلی برده است و نظریه پردازان این حوزه در ایران را دچار تناقض گویی هایی کرده است که در نهایت موجب ایجاد فقر تئوریک در تحلیل دانشگاه ایرانی شده است. اما نباید فراموش کرد که این اختصارا تنها یکی از پیش فرض های اشتباه تحلیلی در جنبش دانشجویی است.
این فرم جنبش دانشجویی با مختصات یاد شده،چه آسیب هایی را با خود به همراه می آورد؟
وابستگی طولانی مدت جنبش دانشجویی به جریانات سیاسی بیرون دانشگاه و یا تاثیر شدید از دولت حاکم و همچنین بی ارتباط بودن آن با بدنه ی مردم و ضعف تئوریک و نظری آن و یا تاثیر و تاثر و ارتباط وثیق با یک کشور خارجی و... بدون شک فعالیت های دانشجویی و فضای دانشگاه را (در بلند مدت و میان مدت) با یک آسیب سیکلیک و سینوسی مداوم مواجه می سازد. این آسیب عبارت است از بوجود آمدن دوره هایی از افراط در سیاسی کردن فضای دانشگاه و دوره هایی از رکود شدید سیاسی و فرهنگی در دانشگاه ها. دوره هایی از وابستگی شدید به یک دولت و دوره ای که دانشگاه از شدت این وابستگی بالا می آورد و به شکلی افراطی در برابر همان دولت می ایستد. تحولات دانشجویی از سال 76 تا 84 (دوران خاتمی) موید همین ماجراست. تراژدی ای که ممکن است در دولت حسن روحانی نیز کماکان تکرار شود.
اینجا پاسخ کسانی که می گویند:"ارتباط وثیق یک جریان دانشجویی و یا کل جنبش دانشجویی با یک حزب و یا یک دولت چه اشکالی دارد؟"، داده می شود. پاسخ این است که "ارتباط" و حتی "همکاری" چه در حدود جزئی و چه در حدود کلی، بلا اشکال است و نفس آن مشکلی ایجاد نمی کند. اما در یک ساخت سیاسی توسعه نیافته و در یک اقتصادسیاسیِ رانتیِ فاقدِ نهادهایِ کنترل کننده یِ کارآمد (مانند ایران)، این همکاری ها و امید بستن ها قطعا به "وابستگی" خواهد انجامید و وابستگی ها قاعدتاً آن آسیب های سیکلی و سینوسی یاد شده را -(به واسطه ی سرخوردگی جریاناتی که می خواهند خواسته های خود را مستقل از سیاست های دولت ها و جریانات سیاسی پیش ببرند(- تشدید خواهد نمود. از باب نمونه ما یک دوره ی سرخوردگی عمومی سیاسی پس از حادثه ی 18 تیر سال 78 در جنبش دانشجویی داشتیم که دولت گرا بودن بخشی از جنبش دانشجویی و دفتر تحکیم وحدت و احساس ابزار شدن توسط جریان اصلاحات در بین برخی دانشجویان موجب شد در سال 80 نطفه ی جریان تحکیم وحدت طیف علامه شکل بگیرد و اتفاقاً همین طیف به ستیز با دولت اصلاحات نیز همت گمارد و بخش عمده ی آن انتخابات ریاست جمهوری دوره ی نهم در سال 84 را تحریم کنند و عده ای از آن ها حتی پس از انتخابات وارد درگیری لفظی مستقیم در مراکز احزابی چون "مشارکت" شوند و عملا در دوره ی حاکمیت دولت احمدی نژاد، از حمایت های اصلاح طلبان نیز محروم شوند.
 همین امر در مورد اتحادیه انجمن های مستقل وجود داشت که ابتدا به شدت حامی دولت نهم و دهم بودند. ولی به مرور حتی در دیدارهای دانشجویی با احمدی نژاد هم بایکوت می شدند و یا خودشان حضور در آن را تحریم می کردند.
 از سویی چون امکان فعالیت سیاسی دموکراتیک خارج از نهادهای رسمی مانند "انجمن های اسلامی" و "جامعه اسلامی" و ... بصورت قانونی وجود ندارد، (به واسطه ی تاثیرات دولتی و وزارتی بر این دسته از تشکل ها) رکود سیاسی شدید بر دانشگاه ها حاکم می شود. این در حالی است که دانشگاه های کشور (بر خلاف ایده ی نظریه پردازان بزرگ جمهوری اسلامی مانند آیت الله مطهری، بهشتی و طالقانی و ...) در سال های اخیر از حقوق و آزادی های مدنی دگراندیشان و جریانات دانشجویی عرفی و مدرن، به اندازه ی حقوق مصرحه ی آنان در قانون اساسی، دفاع نمی کردند و موجب می شدند که این دسته از دانشجویان به اقداماتی غیر عقلایی متوسل شوند.
قطعاً اگر حق ایجاد تشکل و حق آزادی بیان باتعاریف قانونی خودش برای همه جریانات دانشجویی فراهم باشد، از آسیب "ورودگرایی یا اینتریسم" به تشکل هایی که ماهیتاً مذهبی و رسمی اند مصون می مانیم.
وقتی جریانات سیاسی غیر رسمی برای بیان نظرات خود وارد تشکل هایی مانند انجمن اسلامی شده تا بتوانند نظرات خود را بیان کنند. این عمل انجمن های اسلامی موجب می شود تا این تشکل ها مواضعی را در عمل اتخاذ کنند و رفتارهایی را انجام دهند که درعمل درتعارض با نص صریح اساسنامه های آنان است.
بطور مثال حضور دانشجویان غیر مسلمان، نئولیبرال، مارکسیست، جمهوری خواه ، سلطنت طلب و ... در انجمن های اسلامی،  برای فعالان اصلاح طلب و مسلمان میانه رو که می خواهند در چهارچوب اساسنامه های خود کار کنند، ایجاد مشکل می کند. به همین سبب این تشکل ها سریع تر دچار مشکل می شوند. چه اینکه، تشکلی مانند انجمن اسلامی دانشگاه علامه طباطبایی -که در سال 85 مارکسیست ها و چپ ها در آن دست بالا را پیدا کردند-، و یا دانشگاه شریف (که بخش زیادی از نیروهای لیبرال و جمهوری خواه در انجمن اسلامی آن وارد شدند)، بر خلاف انجمنی مانند انجمن اسلامی دانشگاه تهران و علوم پزشکی (که در برابر ورود این افراد و همچنین بدنه ی دانشجویی اصول گرایان فیلترهای شدیدی ایجاد کرده است)، به سرعت تعطیل شدند و زیر ضرب رفته و توسط جریانات محافظه کار وابسته به دولت به لحاظ تبلیغاتی بدنام شدند. از طرف دیگر چنین بحثی در باب "اینتریسم و ورود گرایی" در مورد نیروهای اصول گرایی وجود دارد که با ورود به انجمن اسلامی در تشکل هایی مانند بسیج دانشجویی و جامعه اسلامی باقی نمی ماندند و یا تشکل های همسو را ایجاد نمی کنند و سعی می کردند در این تشکل ها با حمایت های دولتی وارد درگیری با نیروهای غیر اصول گرا (به قول خودشان غیر ارزشی!) در داخل انجمن ها شوند.
آسیب سبک زندگی دانشجویی و نسبت آن با مردم و خود دانشجویان
ولادیمیر ایلیچ لنین در اوج مبارزات انقلاب روسیه علیه رژیم تزاری در باب جنبش های دانشجویی نگاهی بدبینانه داشت. او دانشگاه را "فضای پروانه ای" می خواند. فضایی که در آن دانشجو بواسطه ی قرار گرفتن در یک محیط ایزوله -که متشکل از چند طبقه ی اجتماعی است- به لحاظ موضع گیری سیاسی نیز به چپ و راست می زند. در عین حال دولت نسبت به مردم آزادی عمل بیشتری را برای فعالیت های آنان قائل می شود و برای دانشجو یک حاشیه ی امن موهوم ایجاد می شود که این حاشیه ی امن بیرون سردرهای دانشگاه ها وجود خارجی ندارد! از سویی به دلیل سوبسیدها و سبک زندگی خاص و اختلاط جنسیتی بیشتر نسبت به بخش های دیگر جامعه و دسترسی سریع تر به امکانات علمی و سیاسی و اجتماعی و خبری و رفاهی، "فضای موهوم و پروانه ای و بیگانه با مردم" در درون دانشگاه رشد می کند. به همین جهت لنین تاکید می کرد که اگر دانشجویی نیز می خواهد جذب حزب شود، باید در "شاخه ی جوانان" حزب فعالیت کند و فضای پروانه ای دانشگاه را محل فعالیت حزبی ننماید.
از سویی کسانی مانند بَدیو در ارتباط با جنبش ضد جنگ الجزایر در فرانسه و همینطور جنبش دانشجویی 1968 این کشور اعتقاد دارد که:"دانشجویان واسطه ی طبقات و گروه های ضعیف جامعه و روشنفکران هستند". چرا که لایف استایل آنان چیزی بین بخش های فلاکت زده ی جامعه و طبقه ی متوسط روشنفکر جامعه است و درک سیاسی بیشتری نسبت به سایر لایه های جامعه دارد. به عبارتی از دید بدیو، جنبش دانشجویی به اعتبار زیست سیاسی و سبک زندگی جمعی اش، می تواند به آن ایده ی مارکس که باید زمینه ی اتحاد: "کسانی که رنج می کشند فلذا فکر می کنند و کسانی که فکر می کنند فلذا رنج می کشند"، را فراهم ساخت ، جامه ی عمل می پوشاند.
در ایران نیز سبک زندگی دانشجویی همان آفات زندگی در "فضای پروانه ای" را دارد. چه اینکه پس از کالایی تر شدن روند آموزش متوسطه در ایران و از بین رفتن مدارس نمونه دولتی، بزودی اغلب دانشجویان دانشگاه ها شامل کسانی خواهند شد که در مدارس غیر انتفاعی با شهریه های چندین میلیون تومانی در کنکور قبول می شوند و اساساً به واسطه ی خاستگاه های طبقاتی جدید، چندان نگاه جدی و خاصی به مشکلات جامعه ندارند و بیشتر به سمت مصرف تکنولوژی های جدید و مسائل رفاهی زودگذر گرایش دارند. امری که ما در دانشجویان متولد سال 1372 به این سو بیش از پیش مشاهده می کنیم. اما در عین حال همین بدنه ی دانشجویی جامعه، به هیچ عنوان اکنون در جایگاهی نیست که بتواند همچنین به قول آلن بدیو، "واسطه ی بین روشنفکران و مردم طبقات فرودست" باشد. چه به لحاظ سطوح دانش نظری و تئوریک و چه به لحاظ مسائل انگیزشی، دانشجوی نسل جدید حتی با دانشجوی سال های ابتدایی دهه ی هشتاد خورشیدی نیز تفاوت های جدی  و قابل توجهی دارد.
 سیاست زدایی کردن از دانشگاه توسط هشت سال مدیریت ضد سیاسی در  جریان مدیریت دو وزیر علوم دولت احمدی نژاد، بحران های اقتصادی پی در پی، سرشکستگی و نا امیدی از عرصه سیاسی بخاطر حوادث سیاسی پس از انتخابات سال 1388، و فرهنگ تربیتی جدید در آموزش و پرورش (به عنوان خوراک دهنده گان اصلی نیروی انسانی به دانشگاه ها) همه و همه باعث دگردیسی سبک زندگی تحول یافته ی دانشجویی شده است. به لحاظ علمی نیز سطح دانش و سواد دانشجویان در تمامی رشته به گواهی اساتید و دانشجویان با سابقه، در چند سال اخیر افت قابل توجهی داشته است. این مسائل دید مردم عادی و همچنین بدنه ی غیر سیاسی دانشجویی را نیز به زندگی دانشجویی و فعالان دانشجویی عوض کرده است. در حقیقت تفاوت دانشجوی دهه نود با دانشجویان دهه های گذشته (و مخصوصا دانشجویان دهه پنجاه و هفتاد) این است که تقریبا همه ی ژست ها و تیپ های ظاهری سبک زندگی روشنفکری و سبک زندگی دانشجویی را حفظ کرده است. ولی نه روشنفکر است، نه واقعا دانشجوست و نه انگیزه  لازم برای دانشجوی سیاسی و یا فعال اجتماعی بودن را دارد.
 چه اینکه "فردگرایی نهادینه شده" در میان دانشجویان نسل جدید (به واسطه ی پروژه ی ایدئولوژی زدایی در عصر اصلاحات و سازندگی و  مهرورزی) و همچنین گسست تاریخی از جنبش دانشجویی پیشا انتخاباتی، اساساً مانع استارت خوردن حرکت های نوین شده است. این فردگرایی نهادینه شده موجب می شود که حتی فعال دانشجویی بر خلاف نسل گذشته که حاضر بود از جیب خود برای فعالیت مایه بگذارد، اگر به لحاظ مالی و موقعیتی برایش صرف نکند، اساسا وارد فاز فعالیت مدنی و دانشجویی نیز نشود و یا اگر هم بدون دغدغه ی مالی وارد شود، به واسطه ی کسب شهرت و جاذبه های جنسیتی و ... وارد گود شود و همچنان اهداف و آرمان های جمعی را لحاظ نکند. ضمن اینکه مخصوصا در چند سال اخیر یک امکان خاص و حتی رانت برای دانشجویان فرآهم آمد که به اعتبار جایگاه طبقاتی خانواده های نسل جدید دانشجویان و هم به اعتبار تحولات سیاسی داخلی، فورا ً می توانستند از کشور خارج شوند و برای مدت ها در بیرون از این کشور ساکن شوند. آن چیزی که اصلاح طلبان "عصر ایدئولوژی زدایی" می نامند به تقویت و تسریع این پروسه خدمات قابل توجهی نمود.
همه ی این دلایل کافی است تا مردم عادی و مخصوصا توده های ضعیف جامعه (که اتفاقا بر خلاف تصور ما، شاخک های اطلاعاتی و سنجش گرانه ای نیز دارند) نسبت به دانشجویان نسل جدید و همچنین فعالین سیاسی و فرهنگی دانشجویی و در کل بدنه ی جنبش دانشجویی، بیگانه باشند و حتی با آن وارد تقابل شوند. چرا که جنبش را یک طبل تو خالی می شمارند که صرفا ً عده ای را تحت جو قرار داده است.
مضاف بر اینکه سبک زندگی فعالین دانشجویی با آرمان ها و عقاید مذهبی آنان نیز ممکن است تزاحم داشته باشد.تصوری که از سبک زندگی یک داشجوی فعال در ذهن لایه های توده های عادی مردم و حتی برخی دانشجویان خاکستری نقش بسته است (و این تصور در طبقات فرودست تر و مذهبی تر جامعه بیشتر نفوذ دارد) این است که دانشجویان گروهی لااوبالی و خوش گذران هستند که آموزش های داده شده به آن ها در درون آکادمی، به درد جامعه نمی خورد و برخی از آن ها به خاطر خوشی زیاد، گاهی طغیان می کنند و دچار توهم می شوند.
 همچنین اغلب آنان نسبت به شعائر مذهبی بی توجه هستند و به دلیل اختلاط جنسیتی در دانشگاه ها، دچار بیماری بی بند و باری و آنارشیسم جنسی نیز هستند.
 این تصور در کنار جایگاه عینی سبک زندگی دانشجو، علاوه بر نا امیدی از دانشجو نسبت به بیان مطالبات مردم، یک نوع حسادت فراگیر (از جایگاهی که توده ی عادی ندارد) را نیز عمومیت بخشیده است و در ذهنیت بخش سنتی جامعه علاوه بر نگاه تحقیر آمیز، یک نوع ذهنیت همراه با تنفر را نیز به دانشجو و فعالان دانشجویی (در عرصه های مختلف) در بین آن ها کمابیش پراکنده ساخته است.
 بدیهی است مادامی که ما به وسیله و به واسطه ی کنش های فرهنگی معطوف به جنبش دانشجویی، به لحاظ ذهنی و عینی ، زیست شخصی دانشجویان را به سمت یک زندگی متعادل و هم سطح با سایر مردم سوق ندهیم، هرگز نمی توانیم حیثیت و جایگاه دانشجو را در میان توده های مردم احیا نمایم. این کنش می تواند از اصلاح پوشش و لباس شروع شده و تا لحن و گفتار نیز پیش روند و تا اصلاح باورهای فرهنگی شبه روشنفکرانه نیز پیش رود!
 همچنین پر واضح است که در صورت عدم احیای این حیثیت و این جایگاه نزد بدنه ی مردم جنبش دانشجویی استعداد بیشتری را در زمینه ی ضربه پذیری و درو شدن توسط دولت ها پیدا می کند. در صورت حمایت های بدنه ی مردمی و همچنین اخذ مطالبات مردمی و بیان آن ها با زبان سیاسی و علمی، این رابطه تحکیم می شود و این امکان برای جریانات سیاسی و دولت ها و مدیران معارض با جنبش دانشجویی از بین می رود که بتوانند برخوردهایی با دانشجویان انجام دهند و هیچ نهاد و سازمانی در درون کشور برای دفاع از آنان اقدامی نکند.
 جنبش دانشجویی و دولت
چنان که گفته شد، نسبت جنبش دانشجویی و دولت در جوامعی مانند ایران که می توان با اغماض گونه ای (به معنای ویتفوگلی کلمه): "استبداد شرقی" نهادینه شده در ساخت دولتی آن یافت و همچنین بخاطر آنچه همایون کاتوزیان آن را "جامعه ی کوتاه مدت" و کلنگی می نامد، نسبتی تعیین کننده است. دولت خود قانون گزار، مجری قانون و مفسر قانون است. انتخاب دموکراتیک دولت نیز موجب نمی شود که دولت شرقی در مواقع مورد نیاز قانون را به نفع خود وتو نکند. دولت سنتی از عوارض نهادهای مدنی مدرن و استقلال آن ذی نفع نخواهد بود. در عین حال افق یک دولت کوتاه مدت منبعث از جامعه کوتاه مدت، افقی کوته نگرانه خواهد بود. در این بین بی شک تشکل های دانشجویی که از ظروف فعالیت های جنبش دانشجویی ست، حداقل از حیث تنظیمات آیین نامه ای و اساسنامه ای در قید دولت ها قرار دارند. به این اعتبار،  چه به لحاظ بحث های مالی و چه به لحاظ اخذ مجوز ها (برای هر فعالیت) و چه به لحاظ چراغ سبزهای سیاسی. نحوه ی برخورد با دولت ها بر خلاف دیگر امور، در جنبش دانشجویی نیاز به وحدت تئوریک دارد. از آنجا که اقدامات و مصوبات دولت ها به ویژه در ایران هر روزه ممکن است دگرگون شود، لذا در این مقاله نمی توان نسخه مشترک در ارتباط با برخورد و رابطه ی جنبش دانشجویی با دولت و دولت ها را نگاشت. اما می توان به اصولی که در برخورد با دولت ها لازم است اشاره نمود و انتظارات دولت ها از جریانات دانشجویی را بازخوانی نمود:
جنبش های دانشجویی کارکردی دوگانه در برابر دولت (از دیدگاه دولت) دارند. آن ها با ایجاد موج می توانند در کار دولت ها (در امور فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و ...) ایجاد اختلال کنند و دولت منتخب مردم را از استقلال عمل بیاندازند. از سویی همین جنبش دانشجویی دارای صداهای متنوع و بعضا ً متعارضی ست. به عبارتی انتظار دولت ها از جنبش دانشجویی، حمایت و در عین حال عدم ایجاد مزاحمت است. بخش هایی به دولت ها نزدیک ترند و بخش هایی دور از دولت قرار می گیرند. به همین جهت در کارکردی دیگر، بخش هایی از جنبش دانشجویی می توانند به عنوان حامیان دولت ظاهر شوند. حمایتی که قاعدتاً همانطور که قبلا اشاره شد، با تعویض دولت ها می تواند برای جریانات دانشجویی -اگر قرار است جریانات دانشجویی ما8 ساله نباشند- آسیب زایی کنند. چنان که با توجه به تجربیات تاریخی نیز این واقعیت را به وضوح می بینیم که با تعویض دولت ها و گرایش سیاسی آن ها، چه انقلاباتی در تشکل های دانشجویی و جریانات دانشجویی رخ می دهد. به همین اعتبار، یکی از برنامه های جنبش دانشجویی در ایران -به منظور فرا رفتن از آنچه که تا کنون جنبش دانشجویی نامیده می شده است-، بحث مقاومت در برابر  تاثیر پذیری افراطی از رویکردهای جریانات سیاسی دولتی است.
 همچنین جریانات دانشجویی عرفی و مدرنی که به آن ها حق فعالیت سیاسی داده نمی شود، در شرایط فعلی راهی جز بازسازی بدنه  گفتمانی خود ندارند و در شرایطی که در موضع ضعف کمّی قرار دارند، به اعتبار تجربیات تاریخی شان نمی توانند با دولت ها بر سر مطالبات سیاسی حداکثری خود با شدت هرچه تمام تر وارد درگیری شوند. بر همین اساس بی شک انجمن های اسلامی نیز باید بر اساس اساسنامه های اصلاح شده ی خود در دولت جدید،  با توجه به اعتباری که از نهضت آزادی ایران و یا بنیان گزاران انجمن های اسلامی دانشجویان خارج از کشور (یعنی از موسسان انجمن های اسلامی) می گیرند، اقدام به بازسازی گفتمان مخصوص به خود نمایند و از اتصال خود به چندین ایدئولوژی متفاوت -که در گفتمان سنتی انجمن اسلامی نمی گنجند- جلوگیری کند و از وابستگی خود احزاب نیز بپرهیزند. در کنار همه ی این ها فعالان انجمن های اسلامی الزاماً باید از تخریب سایر فعالین دانشجویی (اعم از اصول گرا تا عرفی و مدرن) اجتناب نمایند.
                                                           * * * * *
به هر ترتیب، در شرایطی که جریانات رانت خوار برون دولتی، سعی در تخریب دولت حاضر دارند و شمشیر را از رو بسته اند، حمایت صرفا سیاسی و فرهنگی از دولت حسن روحانی (بطور نسبی در برابر جریانات بنیادگرای افراطی) می تواند اقدامی صحیح از سوی جنبش دانشجویی محسوب شود. اما به منظور تلاش برای اصلاح شرایط و مقابله با خطر تکرار شوک درمانی اقتصادی و اجتماعی، فعالین دانشجویی باید به منظور تلاش برای جلوگیری از تکرار اشتباهات اقتصادی و اجتماعی 20 سال گذشته در زمینه ی شوک درمانی، می توانند مرتب نقدهای اقتصادی و اجتماعی خود را بر خود دولت حاضر بیان کنند و با انذار و بیم دهی به آنان، از تکرار فجایع سیاست اقتصادی تعدیل ساختاری در دهه ی هفتاد جلوگیری نمایند. فجایعی که در زمان حاکمیت جریان کارگزاران با بی توجهی به امر عدالت اجتماعی، مقدمه ی ایجاد یک طبقه ی ضعیف غیر مدرن سیاسی، (به نفع جریانات بنیادگرای افراطی) در سپهر سیاسی کشور را فراهم ساخت، نباید دور از چشم دانشجویانی باشد که حامی دکتر روحانی در انتخابات بوده اند. این رصد و نقد سیاست های اقتصادی احتمالی دولت، موجب می شود که دولت نیمه کارگزارانی یازدهم به راحتی نتواند با اتخاد دوباره ی سیاست های اقتصادی نئولیبرالی افراطی، برای اقتصاد ملی مسئله سازی کند. از سوی دیگر دانشجویان می توانند درصورت وقوع عملکردهای صحیح سیاسی و فرهنگی، دفاع از سیاست خارجی و داخلی و فرهنگیِ  این دولت در قیاس با دولت احمدی نژاد را جزو  برنامه های خود قرار دهند. مشخصا تشکل هایی همچون انجمن های اسلامی دانشجویان در دانشگاه ها، با توجه به این مشی میانه، باعث می شوند که جریان دانشجویی خودشان، نه به تایید کنندگان افراطی دولت تبدیل شده و نه مطالبات لایه ها و طبقات موثر جامعه را فراموش نمایند و نه فراموش کنند که این دولت قاعدتا ً عملکرد بهتری را در حوزه فرهنگ و سیاست خارجی و داخلی به نمایش خواهد گذاشت. عملکردی که باید از آن دفاع (البته دفاع نسبی) نمود و در مقابل جریانات رقیب و بعضا ً معاند بنیادگرا و افراطی در دانشگاه و بیرون از دانشگاه پاسخ های قاطع و مستدل داد.
 به این ترتیب جنبش دانشجویی از این رهگذر می تواند به تریبونی برای بیان مطالبات توده ی مردم نیز تبدیل شود و از این شرایط ایزوله نسبت به جامعه نیز خارج شود و نیز خود را به شاخه دانشجویی جریانات درون دولت نیز تقلیل ندهد و پروژه مطالبات صنفی خود دانشجویان را نیز پیش ببرد.

۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

صحبتی در باب امید


اصل امید ارنست بلوخ حاوی گرایشات عرفانی است.
در مقاله عرفان در مجله هفته هم بدان اشاره شده است.
این کتاب سه جلدی امید بلوخ در کلیساهای آلمان مورد بحث پر شور قرار می گرفت.
در مصاحبه تلویزیونی از بلوخ در این مورد می پرسند.
می گوید که هر جا امید هست، مذهب هم هست.
تئوری اوتوپی بلوخ در مورد مارکسیسم نادرست است.
بلوخ مارکسیسم را هم ضمن اشاره به فرقش با اوتوپی های دیگر، کماکان اوتوپی تلقی می کند.
در حالیکه مارکسیسم نفی دیالک تیکی اوتوپی های پیشین است، توسعه اوتوپی ـ به قول انگلس ـ به علم است: سوسیالیسم علمی اینجا با سوسیالیسم اوتوپیکی حسابش را جدا می کند.
ما در دایرة المعارف روشنگری بطور سیستماتیک به این مسائل خواهیم پرداخت و از انعکاسش در سایت های مترقی شاد خواهیم شد.
ورنر سپمن ـ فیلسوف معاصر آلمان ـ در یکی از نوشته های خود، بلوخ را به نوعی رقصیدن به ساز امپریالیسم آلمان متهم کرده است.
بلوخ سوسیالیسم شوروی را علنا زیر علامت سؤال می برد که خواه و ناخواه به تضعیف اعتبار سوسیالیسم منجر می شد


مارکس از امید نمی گوید. از تحلیل شرایط موجود می گوید و از تضادهای اصلی آن. از اینکه چگونه می توان آن را جایگزین نظمی کرد که در یک پروسه ی سیاسی، به موقعیت اجتماعی جدید و غیر قابل برگشتی برسیم. مارکس اراده و ابزار تغییر جهان را جای امید و عرفان و هنر رومانتیک و ... می گذارد

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

ریشه یابی تحریم‌ها و راه‌های مبارزه با آن ...


ریشه یابی تحریم‌ها و راه‌های مبارزه با آن
...
نقدی بر لیبرالیسمِ آرمانشهری و خود ساخته ی آقای غنی نژاد

 نویسنده: رضا.ا.جهان وطن


اخیرا آقای موسی غنی‌نژاد در روزنامه‌ها و نشریات و مجله‌های سیاسی اقتصادی طیف اصلاح طلب و لیبرال، مطالبی را به منظور راه انداختن کمپین اعتراض به تحریم‌ها و تلاش برای رفع تحریم‌ها منتشر نموده اند.

بر اساس اصل برائت ما موظف هستیم بر اساس ادعاها و شواهد مواضع افراد را مورد سنجش قرار دهیم و به همین جهت به ذهن خوانی و یا تحلیل اهداف انتشار چنین مطالبی نخواهیم پرداخت.
 هرچند انتشار این مطالب و برجسته کردن این نظرات برای منتشر کنندگان و مطرح کنندگان این مطالب نقض غرض محسوب می‌شود. چرا که این دوستان مردم را به شرکت در انتخابات و رای دادن به آقای روحانی دعوت می‌کردند تا در آینده ای نه چندان دور تحریم‌ها از میان برداشته شود و این واقعیت که برای رفع تحریم‌ها، در ایران باید نهادهای بالادستی رئیس جمهور نظر بدهند و اراده بنمایند را نادیده می‌گرفتند و آن را به دروغ "دست کم گرفتن جایگاه ریاست جمهوری در ایران" می‌خواندند. حال می‌بینیم که همین افراد برای مقابله با تحریم‌ها به کمپین‌های اینترنتی و محافل روشنفکری و نشریات پناه بردند و گویا در عمل افراد عاقل ترند و صادقانه تر تصمیم می‌گیرند.
سوالی که می‌خواهیم از آن بگذریم این است که: آیا حتما مجبوریم به اعتبار روی کار آمدن یک دولت کوچک و میانه رو و "فاقد استقلال کافی" و از همه مهمتر "با رای شکننده" که از جریان پشت  سر رفسنجانی و خاتمی گرفته تا جریان پشت سر لاریجانی و عسگر اولادی همه از او سهم می‌خواهند، چنین کمپین‌ها و حرکت‌های مدنی جدیدی را برای رسیدن به خواسته‌های اقتصادی-سیاسی-فرهنگی مردم، به راه بیاندازیم و آیا شرایط به گونه ای بود که قوه مجریه و دولت در عملکرد این کمپین یا کمپین‌های مشابه تاثیر قابل ملاحظه ای داشته باشد؟ خود این دوستان متوجه این امر بوده اند که برای رفع تحریم‌ها باید چرخش اصلی از سوی ایالات متحده و هم پیمانان اش کلید بخورد و در وهله‌ی بعد دستگاه‌های تحلیلی امنیت ملی کشور و سایر بازیگران اصلی! -که در تحلیل نهایی بالای دست رئیس جمهور قرار دارند-، باید حرکتی از خود نشان دهند.

با این مقدمه به سراغ محتویات صحبت‌های آقای غنی نژاد می‌رویم:

ایشان در مصاحبه اخیر خود با هفته نامه‌ی آسمان مدعی شده‌اند:
یک: «من به عنوان یک فعال جامعه مدنی، یک اهل قلم، روزنامه نگار و نویسنده اقتصادی از همکاران خود و دیگر افراد جامعه مدنی، نویسندگان در زمینه‌های گوناگون و حتی هنرمندان دعوت می‌کنم تا به تحریم‌های اقتصادی علیه ایران اعتراض کنند. در واقع اگر هدف کشورهای تحریم کننده این است که جلوی گسترش سلاح‌های هسته ای و خطر احتمالی جنگ را بگیرند، نباید از روش تحریم که عملی خصومت آمیز است استفاده کنند. در واقع راه صلح آمیز برای بهبود روابط ملت‌ها گسترش تجارت آزاد است».

دو: «به نظر من تجارت آزاد بارزترین مصداق جامعه مدنی است، یعنی انسان هایی که آزادانه و داوطلبانه با هم در ارتباط هستند. این دولت‌ها هستند که با مداخله در روند تجارت جامعه مدنی را زیرپا می‌گذارند و مانع ارتباط آزادانه آنها با هم دیگر می‌شوند. علم و تجربه نشان داده است که اگر تجارت آزاد گسترش یابد ارتباط و تفاهم میان انسانها بر اثر وابستگی متقابل آنها بیشتر شده و روابط  صلح آمیز تر می‌گردد؛ و بر عکس، هرگونه مانع تراشی بر سر تجارت آزاد نوعی عمل خصومت آمیز آمیز و خطرناک برای صلح است. ایراد و نقد ما به سیاست کشورهای غربی به ویژه آمریکا اینست که چرا در روابط میان انسان‌های آزاد که ربطی به سیاست ندارد مداخله می‌کنند. تجارت یک ایرانی و آمریکایی باید به دور از دخالت دولت‌ها انجام شود. بنابراین سیاست تحریم برای کسانی که مدعی آزادی و صلح اند نوعی نقض غرض است».


با توجه به این سخنان، باید چند نکته را به شرح ذیل یاد آوری کنم:

1. اول اینکه ما موسی غنی‌نژاد را به عنوان یکی از مدافعین اقتصاد بازار آزاد (سرمایه داری) می‌شناسیم. فردی که خود را لیبرال می‌داند و البته بنا بر ادعای خودشان سابقه ی مارکسیست بودن نیز در پرونده دارند. انتظار داشتیم که ایشان با توجه به شناختی که هم از تاریخچه ی مارکسیسم دارند و هم به اعتبار مطالعات شان در نظریات و آراء نظریه پردازان لیبرالیسم و نئولیبرالیسم اقتصادی و سیاسی (مانند هایک، میزس، فریدمن، اسمیت، گری بکر و فوکویاما و...) بین مفهوم جامعه ی مدنی و نهاد بازار آزاد تفکیک درستی قائل شوند.

هم جامعه مدنی می‌تواند ضد بازار آزاد عمل کند و هم بازار آزاد می‌تواند نتایجی را به ارمغان آورد که ضد جامعه مدنی است. حتی برخی نظریه پردازان که در درون نظام سرمایه داری تعریف می‌شوند (مانند جان مینارد کینز) از جامعه مدنی و دولت به عنوان نهادهایی نام می‌برد که بر گردن سیستم کور و کر بازار آزاد افسار می‌افکند و بدون آن بازار بر ضد منافع بخش زیادی از مردم عمل می‌کند. کینز در اثر مشهور خود "پایان دنیای لسه فر" با تازیدن بر فردگرایی روش شناختی نظریات لیبرالیستی کلاسیک، از تحلیل "کاپیتالیسم واقعاً موجود" به نقد روش شناختی لیبرالیسم کلاسیک می‌رسد. مشکلی که او در سایر مقالات و آثارش در روش شناسی کلاسیکی اقتصاد شناسایی می‌کند، افق و نگاه کوتاه مدت و کوته نگر است. از آنجا که افراد در بازار بر اساس منافع نزدیک خود رفتار می‌کنند و اطلاعات تصمیم گیری به صورت ذره ای در بین افراد پراکنده است، لذا آن تحولاتی که در سطح کلان و در سطح توسعه ملی رخ می‌دهد و آن ملاحظات لازم برای افق‌های بلند مدت دیده نمی شود.

فرانسیس فوکایاما از نظریه پردازان سیاسی نئولیبرالیسم نیز در بحث‌های خود حول محور "سرمایه اجتماعی"، جامعه مدنی را یک سرمایه اجتماعی معرفی می‌کند که وقتی نهادهایی مانند بازار ناکارآمد عمل می‌کنند وارد می‌شوند و با توسل به روحیات جمعی موجود در جامعه مدنی مثل: اعتماد، همبستگی و قانون مداری و ... شرایط اقتصادی و اجتماعی را به حالت عادی خود باز می‌گردانند.

نهادهای مدنی مانند اتحادیه‌های کارگری، روشنفکران مستقل، اصناف طبقه متوسط، اتحادیه‌های کشاورزی، فعالان حقوق زنان و فعالان دفاع از حقوق کودک و محیط زیست حتی در افق بورژوایی و لیبرال جامعه مدنی، بخشی جدایی ناپذیر هستند. این بخش عمده از جامعه مدنی در اغلب اوقات در برابر تجارت آزاد و آزادی عمل سرمایه داران و حقوق مالکیت حداکثری ایستاده اند و در این بین اعتراض آنان بیشتر به دولت‌ها بوده است. دولت هایی که آقای غنی نژاد آن دولت‌ها را همواره مخالف "بازار آزاد" و "تجارت آزاد" نامیده است. در حقیقت مشخص نیست این چه جامعه مدنی متعارفی است که در همه جای جهان در برابر همین نهادها "بازار آزاد و تجارت آزاد و سرمایه داری" می‌ایستد؟ این در حالی است که کسانی مانند گری بکر، فریدمن و حتی هایک در آثارشان به اتحادیه‌های کارگری و نهادهای فمنیستی و پارلمان‌های منتخب به واسطه دخالت‌های شان در بازار (به نفع جامعه) انتقاد می‌کنند.

واقعاً مشخص نیست که آیا جامعه‌ی مدنی آقای غنی نژاد یک جامعه مدنی جدید و از مریخ فرود آمده است؟ یا اینکه ایشان یک مکتب لیبرالیسم ایده آلیستی و آرمانی جدید ابداع کردند و یا احیاناً لیبرالیسم را بومی سازی نموده اند؟

 آیا اساساً اندیشه‌ای که جامعه را "جمعی از افراد" تعریف می‌کند، می‌تواند از عمل اجتماعی جامعه مدنی صحبت کند؟ یا آیا جامعه مدنی آن بخشی از دولت‌ها و روشنفکران و آکادمیسین‌ها و تجار و سرمایه داران است که به نفع آزاد سازی بازار از قیود قانونی و اجتماعی تلاش می‌کنند؟ دکتر غنی نژاد توجه کنند که این‌ها سوالاتی اند که پاسخ ندادن اش بیشتر به تحریف واژه‌ها و مفاهیم خواهد انجامید و البته نظر درست آن است که ایشان میل دارند چنین سوال‌هایی را ببینند و به آن توجه کنند.

2. غنی‌نژاد از سوی دیگر مدعی شدند:" در واقع اگر هدف کشورهای تحریم کننده این است که جلوی گسترش سلاح‌های هسته ای و خطر احتمالی جنگ را بگیرند، نباید از روش تحریم که عملی خصومت آمیز است استفاده کنند".

سوال دیگر این است که اساسا فرض آقای غنی نژاد در بررسی مسئله ی "وضع تحریم ها" درست است؟ مشکل اصلی وضع کنندگان تحریم اصلاً تهدیدات هسته‌ای است؟ اگر این ادعا را قبول کنیم و هراس آمریکا را از ناحیه‌ی حساس بودن منطقه‌ی نفتی خاورمیانه بدانیم، پس دلیل عدم برخورد ایالات متحده و اروپا با هندوستان، پاکستان و از همه مهم تر اسرائیل چیست؟ مگر جز این است که این سه کشور جمعا صاحب صدها کلاهک هسته ای هستند و هرچند سال یک بار کل منطقه را تهدید می‌کنند؟ مگر جز این است که دولت اسرائیل یک دولت نا متعادل مذهبی و جنگ طلب است و در درون خود گروه‌های تندروی تروریستی نیز تربیت کرده است؟ مگر جز این است که پاکستان کشوری پا در هواست که هر لحظه ممکن است سلاح‌های هسته ای اش در دستان گروه‌هایی مثل طالبان پاکستان و سپاه صحابه بیفتد؟ مگر جز این است که در هند نیز به واسطه ی وجود گروه‌های شبه نظامی مرز نشین و گروه‌های افراطی دیگر و همچنین اختلاف طبقاتی شدید و انکشاف سرمایه داری مالی ، هر لحظه امکان بی ثباتی وجود دارد؟

با یک نگاه منطقی و عقلانی می‌توانیم متوجه شویم که صرف نظر از اراده ی حکومت ایران به عدم تولید یا تولید تسلیحات هسته ای، مشکل اصلی اتحادیه اروپا و آمریکا با ایران نه حقوق بشر و نه آزادی و نه تهدید اتمی است. بلکه مشکل بر سر این است که در تقسیم بندی‌های قدرت، پس از دهه ی 1990 و پس از فروپاشی شوروی و سپس کنار رفتن تیم مدیریتی بی کفایت و فاسد یلتسین و سپس انکشاف قدرت مالی چین در سطح جهانی، حاکمیت در ایران به مرور خود را در زیر خیمه ی قدرت بلوک شرق جدید "که حالا یک بلوک سرمایه داری شده است" قرار داده است. به همین سبب گویی عربستان و پاکستان و یمن و بحرین و ... فاقد نقض حقوق بشر و آزادی اند و پرونده‌های حقوق بشری و پرونده‌های گروه‌های تروریستی آنان در سازمان ملل مانند ایران و لبنان و ... به راحتی به گردش نمی افتد. کما اینکه پرونده حقوق بشری دولت چین در مورد دالای لاما و بودائیان همواره در سازمان ملل زنده است، اما پرونده کشتار اقلیت‌های دینی و از جمله مسلمانان در جنوب شرق آسیا به دست همین بودائیان حامی دالای لاما به چرخش نمی افتد. گویا روسیه و چین که دوستان آقای غنی نژاد می‌خواهند خود را ضد آن‌ها جلوه دهند، بیشتر از همه با عدم پایبندی به تحریم‌های ایران و "تجارت آزاد" با ایران، به قواعد لیبرالیستی نظام اقتصاد بین الملل اعتقاد دارند. از سویی، ما چنین سیاست یک بام و دو هوایی را در بلوک شرق جدید و اعضای آن در قبال بحران‌های حقوق بشری در سوریه و چچن و سین کیانگ نیز مشاهده می‌کنیم. این تقسیم بندی‌های منطقه ای بین دولت‌های معظم صنعتی و سرمایه داری و نزاع بین سرمایه داری‌های پیر و سرمایه داری‌های جوان ریشه ی مسئله است و برای حل مسئله باید سراغ این ریشه رفت. علت نادیده گرفتن این ریشه این است که آقای غنی نژاد نمی خواهد تحریم‌ها را به مثابه یک ابزار طبیعی برای تحکیم "سلطه ی امپریالیستی" فهم کند و اساسا ً ایشان با شنیدن کلمه ی "امپریالیسم" کهیر می‌زنند. چرا که نیک می‌دانند که امپریالیسم محصول بی واسطه ی آزادی اقتصادی در سطح جهانی است. دست باز کشورهای قوی تر برای خوردن کشورهای کوچک تر یاد آور همان منطق رقابتی بازار آزاد است که "کوچک‌ها در آن له می‌شوند"!

منافعی که دولت‌های امپریالیستی از طریق تحکیم قدرت امپریالیستی خود از طریق تحریم و یا جنگ به دست می‌آورند، بیش از آن است که "اتاق‌های بازرگانی" مورد ادعای آقای غنی نژاد، آن را درک کنند. اموری مثل تحکیم انباشت سرمایه، تثبیت قیمت‌های نازل مواد خام (از جمله نفت) با توسل به همین مداخلات امپریالیستی، ضربه زدن منافع بلوک سرمایه داری رقیب و ... از دلایلی است که باعث می‌شود دولت‌های امپریالیستی بر اساس آن اقدام به وضع تحریم و یا حتی جنگ بنمایند. جنگ و تحریم غیر مستقیم سوریه نیز هدفی جز این ندارد. این هدف چیزی نیست جز تلاش برای رساندن گاز عربستان، قطر و کویت به مدیترانه برای شکستن قیمت گاز روسیه. اتفاقاً دولت‌ها دیدی بسیار عمیق‌تری از بورژوازی (به منظور انباشت ثروت توسط همین بورژوازی) دارند.

آقای غنی‌نژاد بارها اعلام داشته‌اند که :"لیبرالیسم ربطی به امپریالیسم ندارد و بازار آزاد از آن مبری است" . ولی یادشان می‌رود که کشورها وقتی همان منطقی را که در بازار آزاد وجود دارد (اصالت سود و منفعت شخصی و اصل رقابت بر سر منابع و برتری قوی تر بر بنگاه‌های ضعیف تر) ، این بار در عرصه ی بین المللی بکار ببرند، چیزی جز امپریالیسم و سلطه گری متولد نخواهد شد. آن لیبرالیسمی که امپریالیسم ایجاد نمی کند، نه در دنیای تئوریک قابل تئوریزه شدن است و نه در دنیای واقعی. آن لیبرالیسم و بازار آزاد آرمانی که ایشان در ذهن دارند، تنها در تخیلات آرمان گرایانه ایشان وجود  دارد.لذا از ایشان خواهش می‌کنیم که لیبرالیسم خود را تحت عنوان "لیبرالیسم غنی نژادی" عرضه کنند.

3. این تبلیغ کننده مرام بازار آزاد در آکادمی‌های جمهوری اسلامی می گوید:" در واقع راه صلح آمیز برای بهبود روابط ملت‌ها گسترش تجارت آزاد است".

این عبارت حکیمانه‌ی آقای غنی‌نژاد البته انسان را به یاد جملاتی از کتاب جورج اورول (1984) می‌اندازد. جملاتی مانند: " جنگ صلح است و بی سوادی دانش است و ..." معنایی مشابه این عبارت دارند. کافی است ایشان نیم نگاهی به کتاب هایی مانند:"نیکوکاران نابکار" (هاجون چانگ)، "اقتصاد ملی و اقتصاد جهانی" (فردریک لیست) و آثار نوبلیست هایی مانند پربیش و سینگر بیاندازند. می‌توانند تاریخ چین و هند و ژاپن و ایران را در ارتباط با تجارت بخوانند و متوجه شوند که در عصر سرمایه داری تجاری (نظامی که پدران لیبرالیسم سیاسی و فلسفی مانند هیوم و جان لاک آن را توسعه دهنده ی ملل می‌دانستند) تجارت آزاد تا چه حد عامل ایجاد صلح در عرصه‌های بین المللی بوده است!

شعار "درهای کشور خود را باز کنید یا وارد جنگ شوید" و تجار مسلح اسپانیایی و هلندی و بریتانیایی که به زور اسلحه وارد "تجارت آزاد" می‌شدند، خود بیانگر عمق فاجعه است. وقتی کشورهایی با "بنیه ی تولیدی" ضعیف تر وارد تجارت می‌شوند، صنایع داخلی این کشورها نابود شده و سطح تولید ملی آن‌ها افزایش و سطح بیکاری در آن‌ها افزایش می‌یابد. این نتیجه ی مطالعات غیر مارکسیست هایی است که نام شان بالاتر برده شده است. پربیش آرژانتینی و سینگر آلمانی در مطالعه ای مشترک (که بعدها سوسیال دموکرات هایی مانند گونار میردال سوئدی و پل کروگمن آن را ادامه دادند) با جمع آوری فکت‌های گسترده ای، نظریات مدافعان بورژوازی صنعتی و غیر تجاری (مکتب آلمان یا مکتب فردریک لیست) را تایید کردند. پیش بینی‌ها و نظرات فردریک لیست در نیمه ابتدایی قرن نوزدهم، پس از یک و نیم قرن در ارتباط با تجارت آزاد تایید شد. یافته‌های آن‌ها نشان می‌داد که طی نزدیک به دو قرن (قرن 19 و 20) هر کشور جهان سومی که وارد روابط تجارت آزاد با کشورهای صنعتی شده است، به مرور ناچار این روابط را با سیاست‌های گمرکی دگرگون ساخته است. مگر اینکه قدرت سیاسی و امپریالیستی کشورهای صنعتی و سرمایه داری بزرگ و یا توهمات روشنفکران راست گرای آن کشورها، این روند را کند ساخته باشد! به همین اعتبار طی بررسی آن ها، رابطه ی مبادله و نسبت قیمت کالاهای صادراتی به نسبت قیمت کالاهای وارداتی این کشورها همواره طی دوران اتکا به سیاست "تجارت آزاد" همواره نزولی بوده است. این مطالعه در باب نزولی بودن رابطه ی مبادله، مسلح به شواهد علمی دقیق و بازنگری‌های گسترده است که برای آن دو اقتصاد دان (پربیش و سینگر) نوبل اقتصاد را به همراه آورد.

سوال دیگر این است که مگر جز این است که ایران هم اکنون با کشوری چون روسیه و چین و ... تجارت آزاد دارد؟ آیا سیل ورود کالاهای نظامی- صنعتی – مصرفی این کشورها باعث ورشکستگی بخش عمده ای از تولید کنندگان کوچک صنعتی در ایران نشده است؟ مگر جز این است که بر اساس قواعد تجارت آزاد، افراد می‌توانند کالاهای ارزان و جدید تر را مصرف کنند و مگر جز این است که همین تمایل موجب له شدن صنایع ملی در ایران شده است؟ آیا همین مسئله در دوران حاکمیت نظریه "نوسازی" در زمان محمدرضا پهلوی، باعث سرازیر شدن کالاهای وارداتی اروپا و آمریکا و افت میزان تولیدات داخلی (بخصوص در عرصه ی کشاورزی) نشد؟ آیا این تناقض گویی‌ها پایه ی علمی دارد یا واقعیت‌ها دروغ می‌گویند؟ یا اینکه لیبرالیسم اختراعی و ابداعی آقای غنی نژاد چیزی جز این را به ارمغان می‌آورد؟

سوال دیگر این است که اساساً ارتباط تحریم‌ها با تجارت آزاد چیست؟  کشورهای زیادی وجود دارند که با یکدیگر تجارت آزاد ندارند، ولی یکدیگر را تحریم نکرده اند و روابط سیاسی خصمانه ای نیز به صورت حاد با هم ندارند. چین و ژاپن ، چین و آمریکا، روسیه و اتحادیه اروپا و کشورهای صنعتی و نیمه صنعتی دیگر چنین رابطه ای با یکدیگر دارند. از سویی کالاهای مصرفی دیگر را با تعرفه‌های تجاری سنگین مبادله می‌کنند - و با وجود صنعتی شدن و عدم نیاز به وضع کردنِ سیاست‌های حمایتی از تولید ملی-، همچنان برخی از این سیاست‌ها را ادامه می‌دهند و از سویی نیازهای خود را از کشورهای در حال توسعه (از طریق خرید مواد خام و یا نیروی کار ارزان) تامین می‌کنند. لذا وجود رابطه ی عِلــّی یک پدیده ی عمیقاً سیاسی (یعنی تحریم ها) با یک امر اقتصادی (یعنی تجارت آزاد) امری گنگ و بی مبناست که هیچ محفل علمی قابل توجهی به آن اهمیت نخواهد داد.

ایشان که مدعی اند:" علم و تجربه نشان داده است که اگر تجارت آزاد گسترش یابد ارتباط و تفاهم میان انسانها بر اثر وابستگی متقابل آنها بیشتر شده و روابط  صلح آمیز تر می‌گردد " بر اساس کدام تجربه سخن می‌گویند؟ مگر جز این است که ایالات متحده در جنگ جهانی دوم با دو کشوری وارد جنگ شد که سرمایه گذاری‌های خارجی گسترده و همینطور روابط تجاری مستحکمی تا قبل از جنگ با آن‌ها داشت؟ ایشان اگر تلاش کنند و کتاب "نظام پولی بین المللی و بحران مالی جهانی" (اثر استادنیچنکو و ترجمه ناصر زرافشان) را مطالعه کنند، متوجه خواهند شد که موج سرمایه‌های آزاد آمریکا که از شرایط رکود اقتصادی و بحران مالی دهه 1930 فرار می‌کردند، چطور وارد آلمان شد و همچنین چطور کالاهای واسطه ی صنعتی و مازاد سرمایه فیزیکی و کالاهای زیر قیمت بازار آمریکا (که برای آن تقاضای کافی و موثر در آمریکای بحران زده وجود نداشت) چطور مانند سیل به کشورهایی مثل ایتالیای فاشیست و آلمان نازی سرازیر شده است و روند برتری جریانات سیاسی خرده بورژوای فاشیستی را در این کشورها سرعت بخشیده است.آقای غنی نژاد مستحضر هستند (و اگر نیستند، مستحضر باشند) که آن عبارتی که خود را با آن خطاب می‌کنند (یعنی فعال جامعه مدنی)، زمانی صادق است که این فعال سعی کند برای نسخه پیچیدن سیاسی و عمل اجتماعی به سراغ افراد با سواد و دارای تجربه ی سیاسی در جامعه برود و اگر غرور ایشان اجازه ی چنین کاری را نمی دهد، لااقل خود همت کند و به مطالعه و تحقیق گسترده و عمیق در متون متنوع اقتصادی و سیاسی همت گمارد. نه اینکه با ادعای واهی "مطالعه ی کامل کتاب سرمایه مارکس" باب ورود هر نوع خوراک ذهنی غیر لیبرال و نئولیبرالی دیگری را بر خود ببندد.

4. غنی نژاد در فراز دیگری از مصاحبه‌ی خود می‌فرمایند: «همانطور که گفتم مخاطب ما مردم هستند. در واقع می‌خواهیم مردم دولت‌ها را تحت فشار قرار دهند. گسترش تحریم با روح برقراری صلح که هدف سازمان هایی همچون سازمان ملل است و کشورهای تحریم کننده همه عضو آن هستند در تضاد است. ما می‌خواهیم این تضاد را در معرض دید افکار عمومی کشورها قرار دهیم و با این کار موجب بروز فشار‌های مدنی علیه تحریم‌ها شویم».

ایشان در حین تاکید بر نقش جامعه ی مدنی در ایران در فراز دیگری از سخنان خود می‌گویند: «سندیکاها و تشکل‌های در کشورهای تحریم کننده تا کنون بارها به تحریم‌ها اعتراض کرده اند اما حرفشان به جایی نرسیده است».

این آشفته گویی‌ها ناشی از آشفتگی سیاسی و بی برنامه گی مطلق است. ایشان از سویی مدعی هستند که جامعه مدنی ایران باید تلاش کند تا با اعتراض به تحریم ها، کشوری در آن سوی اقیانوس‌ها شرمنده ی مردم همیشه در صحنه ی ایران شوند و تحریم‌های اقتصادی را با وجود جامعه مدنی قدرتمند خود از میان بردارند. از سوی دیگر ایشان مدعی می‌شوند که سال‌های سال است که نهادهای مدنی و سندیکاها و اتاق‌های بازرگانی و لابی‌های ایرانی- آمریکایی (مثل نایاک) و اصناف و اتحادیه‌های مدنی به تحریم علیه ایران، کوبا، ونزوئلا و سایر کشورها معترض اند و هیچ کاری را در داخل خاک همان کشورهای تحریم کننده از پیش نبرده اند. نکته این است که انتظار آقای غنی نژاد از جامعه مدنی ضعیف و غیر پیگیر و قطعه قطعه ی ایران در این باب جذابیت‌های تئوریک ایشان را پیش از پیش به همه گان نشان می‌دهد.توسل جستن به نهادهایی که خود محصول همین نظام اقتصادی – سیاسی بین المللی است برای مبارزه با آنچه خود این نظام صلاح دیده است (یعنی تحریم ها) صرفا ً می‌تواند باعث انبساط خاطر دیگران شود.

در این بین راه حل ما چیزی جز تداوم مبارزه ی جدی و پیگیر و بی امان علیه کلیت این نظامِ قانون جنگل و پر تنش و  هرج و مرج، یعنی سیستم بازار آزاد جهانی و سرمایه داری بین المللی (در همه ی سطوح) نیست. نظامی که خود عامل بروز چنین مظالمی از قبیل تحریم‌های کمر شکن است. مبارزه ای که نوک پیکان آن باید طبقه ی کارگر و تشکل‌های سازمان یافته ی آن باشد. نه پیکره ی بی شکل و چند پاره و درون متعارضی به نام جامعه ی مدنی!